امیر هر روز به بهانه ای از خواستگاری ثریا سرباز می زد تا جایی که روزی وقتی فهمید که دیگر نمی تواند ثریا را طعمه هوسرانی هایش قرار دهد پیامی فرستاد که دیگر قصد ازدواج با او را ندارد.
وقتی همه خوابیدند اول دختر کوچکم را کشتم بعد رفتم به اتاقی که دختر و نوهام خوابیده بودند اول یک ضربه به پهلوی نوهام زدم بعد دختر دیگرم فرزانه را با چاقو زدم و می خواستم همه را بکشم.